به نام سازنده ساز عشق که نواخت در روح بدن تا روح وارد ان شود
از اتاق کوچکی صدا می امد مردی با دستان استخوانی با سازی در دستش بی الایش ...باران می امد .......میرقصید باران با صدای این اهنگ پرنده ها سکوت کرده بودند.........چون تنها پرنده بود که شکوه این زیبایی رو درک میکرد ....نه انسانی که در تعلقات دنیوی فرو رفته..........به سویش رفتم دستم را گرفت نشان داد رسم زندگی کردن را ان مرد.....نشان داد بی ادا، پر مدعا زندگی کردن را ..........او کسی نیست جز استادمان............
تقدیم به بهترین دوست و استاد گرامیم اقای حسین افشار
" border="0">